مجموعه بهترین و زیباترین اشعار نادر نادرپور

در این مطلب زیباترین و ناب ترین شعرهای نادر نادرپور در مورد عشق، زندگی و مرگ به همراه گلچین بهترین اشعار نو و عاشقانه نادر نادرپور ارائه شده است. با پرشین استار همراه باشید؛

اشعار عاشقانه نادر نادرپور
اشعار عاشقانه نادر نادرپور

شعرهای کوتاه نادر نادرپور

ای گل خوشبوی من! دیدی چه خوش رفتی ز دست؟
دیدی آن یادی که با من زاده شد، بی من گریخت؟

*****

می‌ بینمت هنوز درین چشم ناشناس
این چشم ناشناس که رفت از برابرم
گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه
می‌ تابی از دریچه روزن به خاطرم

*****

امید زیستنم، دیدن دوباره ی توست
قراربخش دلم، تاب گاهواره ی توست

*****

هر آنکه ملک جهان را به بوسه‌ ای نفروخت
حدیث آدم و فردوس را کجا دانست
فدای نرگس شهلای نیم مست تو باد
هر آنچه عقل تهیدست، پر بها دانست

*****

شعر فریب نادر نادرپور

گر آخرین فریب تو، ای زندگی نبود
اینک هزار بار، رها کرده بودمت

*****

من مرغ کور جنگل شب بودم
در قلب من همیشه زمستان بود
رنگ خزان و سایه تابستان
در پیش چشم من همه یکسان بود

*****

تو در سیاهی شب شعله ی سپیده دمی
ز باد فتنه ی ایام در امان باشی

*****

پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

*****

گلچین بهترین اشعار نادر نادرپور
گلچین بهترین اشعار نادر نادرپور

گزیده اشعار معروف نادر نادرپور

بی تو، ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید

بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید

بی تو، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد

بی تو، بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد

عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود
دیدگان تو، ستارگان او شدند

لحظه ای ز بام ابرها برآمدند
لحظه ای به کام ابرها فرو شدند

در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید

آن، به جز دمی نماند و این همیشه ماند
این، همیشه ماند و آن به انتھا رسید

آسمان حسود بود و چون بخت من
چون ستارگان چشم تو دمید و مرد

بی تو، از لبان من ترانه ها گریخت
بی تو، در نگاه من شراره ها فسرد

آری ای که در منی و با منی مدام
وه که دیگر امید دیدن تو نیست

تو گلی، گل بھار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست

*****

بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین، جوانی ازو جست و آسمان از او
گلوی خشک درخت چنان فشرده شد از بغض
که برگ، سر بدر آورد چون زبانی از او
بنفشه، بوی سحرگاه خردسالی را
به کوچه‌ های مه آلود بی چراغ آورد
نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید
به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد
طلای روز در آیینه‌ های جوی چکید
چمن ز روشنی و آب، تار و پود گرفت
شکوفه‌ ها همه چون پیله‌ ها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت…

*****

تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی
مستانه، عهد خویش فراموش می کنی

آن شمع مهر را که به جان برفروختم
از باد قهر، یکسره خاموش می کنی

هر دم مرا به بوی دلاویز موی خویش
از دست می ربایی و مدهوش می کنی

ترسم که همچو طبع تو سوداییم کند
این طره ای که زیب بر و دوش می کنی

راز نهان عشق خود از چشم من بخوان
تا چندش از زبان کسان گوش می کنی

گر یک نظر به جوش درون من افکنی
کی اعتنا به خون سیاووش می کنی

ای ماه !‌ رخ مپوش که چون شب، دل مرا
در سوگ هجر خویش، سیه پوش می کنی

ما را که بر وصال تو دیگر امید نیست
کی با خیال خویش همآغوش می کنی

گفتار نغز سایه ی ما گرچه نادر است
اما به از دری است که در گوش می کنی

*****

مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد

به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد

خوشا مھری که چون در من درخشید
جھان را با من از نو مھربان کرد

خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد

هزاران یاد خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جھان کرد

غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد

وزان تب، آتشی پنھان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد

مرا با چون تویی همآشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد

گواهی بھتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد

شب تنھایی ام در قصد جان بود
خیالت لطف ھای بیکران کرد

*****

یهترین و زیباترین اشعار نادر نادرپور
یهترین و زیباترین اشعار نادر نادرپور

در آسمان آبی این چشم ناشناس
چون آسمان خاطره من ستاره‌ ایست
دیدم تو را که جلوه کنان در نگاه او
با من چنانکه بود، هنوزت اشاره‌ ایست
می‌ بینمت هنوز درین چشم ناشناس
این چشم ناشناس که رفت از برابرم
گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه
می‌ تابی از دریچه روزن به خاطرم
من مانده بر دریچه این چشم ناشناس
چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی
شاید چو نور ماه، درایم به خوابگاه
بینم که در سیاهی شب، خیره بر منی

*****

پیکر تراش پیـــرم و با تیشه ی خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشــــم سیــه را خریده ام

بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پـــــا شیده ام شراب کف آلـــــــود مــــــاه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهـــــم
دزدیده ام زچشم حسودان، نگاه را

تا پیچ و تاب قد تــــو را دلنشین کنـــم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هـــر زنی، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی، کرشمه رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی کـــــه به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

مست از می غــــروری و دور از غـــــــم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت، کنده ای

هشدار زآنکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
ببینند سایه ها که تو را هم شکسته ام !

*****

ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانه‌ای؟
از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانه‌ ای و گذشت زمانه‌ ای

در کوره راه زندگی‌ ام جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید

افسوس! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چون‌ شد که یک‌ نظر نفکندی به سوی من؟
می‌ خواستم که دوست بدارم تورا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من

بیچاره من، بلازده من، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند
از من گریختی و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند

*****

افسوس ! ای که بار سفر بستی
کی می‌ توانم از تو خبر گیرم؟
گفتی به من که باز نخواهی گشت
اما چگونه دل ز تو برگیرم؟

دیگر مرا امید نشاطی نیست
زین لحظه‌ ها که از تو تهی ماندند
زین لحظه‌ ها که روح مرا کشتند
وانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره آتش بود
اینک به غیر دود سیاهی نیست
گر زندگی گناه بزرگم بود
زین پس مرا امید گناهی نیست

آری، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ رها کردی
بی آنکه خود به چاره من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادند
زلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته‌ ای و خدا داند
کز هر چه بازمانده، گریزانم
دیگر بدانچه رفته نیندیشم
زیرا از آنچه رفته پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی را
زیرا در آن مجال درنگم نیست
در دل هزار درد نهان دارم
زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست

*****

اشعار نو نادر نادرپور

برف خیال تو
در دست های دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برف پوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفه هاست

پنداشتم که
می رسی از راه
فرخنده تر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من، خانه می کنی

پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجسته ی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ،‌تو فصل پنجم عمر دوباره ای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟

روز خوشی که دیدم آیا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که: خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن،‌ آفتاب بود

*****

شعرهای معروف نادر نادرپور
شعرهای معروف نادر نادرپور

باغ
کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند
آن لحظه گریخته جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم

در باغ شهر ما
در نور بامداد زمستان شهر ما
شهری که زادگاه من و زادگاه توست
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کوکب ستاره ایست

*****

بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی
تاری تنیده بود
الماس چشم های تو بر شیشه خط کشید
و آن شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت
چشم تو ماند و ماه
وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه

*****

آی تبار مردمی من
از نسل آهوان گرسنه ست ؟
نسلی که اندرون تهیاز طعام را
با چشم سیر پاسخ می گوید
وین وصلت گرسنگی و سیری
در دیده ی
گرسنه دلان، آهوست
در چشم سیر آهو، زیبایی

*****

در مرگ عاشقانه نیلوفران صبح
در رقص صوفیانه اشباح و سایه‌ ها
در گریه‌ های سرخ شفق بر غروب زرد
در کوهپایه‌ ها
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان
در چهره زمان
در چشمه‌ سار گرم و کف آلود آفتاب
در قطره‌ های آب
در سایه‌ های بیشه انبوه دوردست
در آبشار مست
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار

در پرده غبار
در گیسوان نرم و پریشان بادها
در بامدادها
در سرزمین گمشده‌ ای بی نشان و نام
در مرز و بوم دور و پریوار یادها
در نوشخند روز
در زهرخند جام
در خال‌ های سرخ و کبود ستارگان
در موج پرنیان

در چهره سراب
در اشک‌ ها که می‌ چکد از چشم آسمان
در خنجر شهاب
در خط سبز موج
در دیده حباب
در عطر زلف او
در حلقه های مو

در بوسه‌ ای که می‌ شکند بر لبان من
در خنده‌ا ی که می‌ شکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله شراب
در گریه‌ های مست

در هر کجا که می‌گذرد سایه حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته می‌ خواندم به گوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد می‌ سترد نام سرنوشت
و آنجا که کار می‌ شکند پشت بندگی
رو کن به سوی عشق
رو کن به سوی چهره خندان زندگی

*****

عاشقانه ترین اشعادر نادر نادرپور

آه ای عزیز بی خبر از من
امشب، دل گرفته ی دریا
با یادگارهای کبودش
در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز
دریای موی سپید به سر می زند هنوز
مشت هزار ماتم از یاد رفته را
مھتاب می نویسد بر ماسه های سرد
شرح هزار شادی بر باد رفته را
چشم حبابھا همه از گریه ی فراق
آماس می کند
تیغ بنفش ماه
این چشم ھای گریان را
از جای می کند
در من ، مدام باران می بارد
زنجیرهای نازک از هم گسسته اش
از لابلای جنگل مژگانم
در آسمان آیینه، پیداست
از دور، باد سرکش دریا
خاکستر ملایم نسیان را
آسانتر از سفیدی کفھا
از روی آتش دل من می پراکند
یاد ترا و عشق مرا زنده میکند

*****

شعریست در دلم
شعری که لفظ نیست، هوس نیست، ناله نیست
شعری که آتش است
شعری که می گدازد و می سوزدم مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام
شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش
شعری که بستگی نپذیرد به هیج نام
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود
شعری که چون نگاه، نگنجد به قالبی
شعری که چون سکوت، فرو مانده بر لبی
شعری که شوق زندگی و بیم مردن است
شعری که نعره است و نهیب است و شیون است
شعری که چون غرور، بلند است و سرکش است
شعری که آتش است
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
شعری از آنچه هست
شعری از آنچه بود

در ادامه بخوانید : مغروف ترین اشعار شفیعی کدکنی

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده