انشا درباره آخرین پاییز مادربزرگ مهربان برای کودکان و نوجوانان

انشا زیبا و خواندنی درباره آخرین پاییز مادربزرگ برای کودکان و نوجوانان پایه چهارم تا دهم

انشا درباره آخرین پاییز مادربزرگ
انشا درباره آخرین پاییز مادربزرگ

آخرین پاییز مادر بزرگ روز های تلخ و غم انگیزی بود، در آن روز ها او دیگر کسی را به یاد نمی آورد و مدام خاله ها و دایی هایم و ما که نوه هایش بودیم را با یک دیگر اشتباه می گرفت.

در آن پاییز، فراموشی کم کم اتفاقات روزانه را یک به یک از ذهن مادر بزرگ پاک می کرد و او فقط خاطرات دور و گذشته را به یاد می آورد.

روز ها و شب های سپری می شد و مادر بزرگ مهربان من از یاد می برد که غذا خورده است یا نه، او به یاد نمی آورد که کار های روزمره اش را انجام داده است یا نه و از یاد می برد که فرزندانش به دیدنش رفته اند و همیشه گله مند بود که چرا کسی به دیدنش نمی رود.

در آن روز ها بود که من متوجه شدم فراموشی یکی از بدترین اتفاقاتی ست که ممکن است برای انسان رخ دهد و با تمام وجودم آرزو کردم کاش دیگر برای هیچ کس این اتفاق پیش نیاید.

آن پاییز غم انگیز بود و با خدا حافظی همیشگی مادر بزرگ غم انگیز تر هم شد، مادر بزرگ مهربان من برای همیشه از پیش ما رفت و تنها جای خالی اش ماندگار شد و ما تمام پاییز های بعد از او را به یادش بودیم.

حالا فصل ها و سال ها گذشته است و من بار ها خواب مادر بزرگ را دیده ام که در لباسی نو، شاد و مهربان به من لبخند می زند و مرا می شناسد و نامم را صدا می زند و خوشبختانه خبری از بیماری فراموشی اش نیست.

در خواب هایم او مانند روز هایی است که سالم و سرحال بود و من خوشحال از این اتفاق می دانم که جای مادر بزرگ در آن دنیا خوب و راحت است و دیگر بیماری آزارش نمی دهد.

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده