انشا درباره نوع بازی های کودکان در گذشته و امروز

انشا ساده و زیبا درباره مقایسه نوع بازی کودکان در گذشته و امروز صفحه 53 کتاب نگارش دانش آموزان پایه پنجم دبستان

انشا درباره ی نوع بازی های کودکان در گذشته و امروز
انشا درباره ی نوع بازی های کودکان در گذشته و امروز

به صفحه ی تبلت زل زده و منتظر بودم تا بازی مورد علاقه ام لود شود و بتوانم بازی کنم، بعد از کمی صبر کردن بالاخره صفحه ی بازی باز شد و صدای موسیقی هیجان انگیز آن در اتاق پیچید.

مادر بزرگ که تا آن لحظه در حال حرف زدن با مادر بود با شنیدن صدای موسیقی بازی من سرش را به طرف من برگرداند و با تعجب پرسید: این صدای چیه؟

خندیدم و گفتم: مادربزرگ این تبلت من بود و بازی مورد علاقه ام.

او اخمی کرد و به طرفم آمد و مرا کنارش نشاند، تبلت را از دستم گرفت و گفت: بسه دیگه مادر، چقدر با این تبلت بازی می کنی؟! خسته نشدی؟ زمان ما بازی بچه ها هم با الان فرق داشت، پاشو یکم بدو و بازی کن، همش یه گوشه نشستی و تبلت دستت گرفتی.

در حالی که تلاش می کردم تبلتم را پس بگیرم گفتم: مادر بزرگ پس بازی های شما چطور بود؟

او جواب داد: « زمان ما مادر هامون عروسکای پارچه ای درست می کردن و ما بچه ها تنهایی یا دور هم با اونا بازی می کردیم، بیش تر وقت ها همه ی بچه های فامیل تو یه خونه ی بزرگ جمع می شدیم و از صبح تا شب انقدر دنبال هم می دویم و شیطنت می کردیم که شب نشده از خستگی بیهوش می شدیم، ما از همون بچگی به جز بازی تو کار های خونه هم به مادرمون کمک می کردیم و مسئولیت پذیر بودن رو یاد می گرفتیم.»

دیگر بی خیال تبلت شده و چشم به لب های مادر بزرگ دوخته بودم و می دیدم که در زمان یاد آوردی این خاطرات لبخند می زند، انگار که تمام آن لحظه ها هنوز برایش تازگی دارند، حرف هایش که تمام شد پرسیدم مادر بزرگ در زمانی کودکی پدرم چطور؟ او چه بازی هایی انجام می داد؟

مادر بزرگ گفت:« مادر جون لحظه ای نبود که پدرت با توپ فوتبالش جایی خراب کاری نکرده باشه، اون صبح ها که بیدار می شد توپ فوتبالش رو بغل می کرد و می رفت تو کوچه بعد هم همه ی بچه های محل رو دور خودش جمع می کرد و تیم فوتبال تشکیل می داد و تا شب هی مسابقه می دادن و گل می زدن وقتی هم که از فوتبال خسته می شدن شروع می کردن به وسطی بازی کردن و آخر سر، شب که می شد با سر و کله ی خاکی و توپ بغل کرده دوباره بر می گشت تو خونه.

البته بعضی وقت ها هم که شیشه ی پنجره ی همسایه رو با توپ می شکست برای فرار از تنبیه پدر بزرگت جایی قایم می شد و ما به زور پیداش می کردیم.»

چهره ی جدی پدرم را با آن حالت گرد و خاکی که مادر بزرگ تعریف می کرد تصور کردم و از تصور خودم خنده ام گرفت و فکر کردم کودکی آن ها چقدر هیجان بیش تری داشت، آرزو داشتم من هم می توانستم مثل پدر هر روز با بچه های همسایه مان بازی کنم و لحظه هایم پر از جنب و جوش بود.

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده