انشا با موضوع جان بخشی به اشیا کیف مدرسه برای دانش آموزان

انشا زیبا و خواندنی در مورد جان بخشی به اشیا کیف مدرسه برای کودکان، نوجوانان و دانش آموزان پایه چهارم تا دوازدهم

انشا درباره جان بخشی به اشیا کیف مدرسه
انشا درباره جان بخشی به اشیا کیف مدرسه

پسرک بازیگوش کتاب ها و دفترها را درون جیب هایم قرار داد و به سرعت از مدرسه خارج شد، او و چند نفر دیگر که دوستان صمیمی پسر کوچک بودند با هم به طرف خانه راه افتادند.

من هم با کیف های دیگر که روی دوش دوستان پسر بودند خوش و بش کردم، بعد از مدتی به کوچه ای رسیدیم که خانه ی پسر و دوستانش در آن جا بود اما آن ها به جای رفتن به خانه ما کیف ها را گوشه ای انداختند و با توپی که یکی از آن ها به همراه داشت شروع کردند به فوتبال بازی کردن.

ما کیف های مدرسه هم در گوشه ی خرابه ای که پر از گرد و خاک بود افتاده بودیم و بازی آن ها را تماشا می کردیم… مدت زیادی گذشت و انگار پسرها فراموش کرده بودند که ما اصلا وجود داریم.

تا این که بالاخره صدای یکی از مادرها از پنجره در کوچه پیچید و آن ها را وادار کرد تا به طرف کیف ها بیایند و پس از برداشتن آن ها به خانه بروند، اما صاحب من که بازیگوش تر بود توپ را نگه داشت و به تنهایی در کوچه ماند.

او را نگاه کردم که چگونه توپ را به در و دیوار می کوبد و این کار را آن قدر ادامه داد که دیگر خسته شد و توپ را بغل کرد و داخل خانه رفت و من هر چه فریاد زدم تا یادآوری کنم که این گوشه افتاده ام صدایم را نشنید.

باورم نمی شد… او مرا فراموش کرد و در همان خرابه تنهایم گذاشت، با خود فکر کردم حتما فردا وقت مدرسه رفتنش که شود یادش می افتاد و به سراغم می آید… اما تصور گذراندن یک شب در این خرابه مرا حسابی ترسانده بود.

هوا تاریک شده بود و سگ های ولگرد اطرافم پرسه می زدند گاهی هم به من نزدیک می شدند و با دندان هایشان سعی داشتند تک تکه ام کنند.

احساس می کردم دیگر روشنی فردا را نخواهم دید که یک دفعه نوری اطراف را روشن کرد، صدای مادر پسر را می شنیدیم که با عصبانیت او را سرزنش می کند که مرا گم کرده است.

نور نزدیک و نزدیک تر شد و پسرک با چشم های گریان به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت، از خوشحالی زبانم بند آمده بود، از آن شب تاریک و سگ های ولگردی که به جانم افتاده بودند نجات یافته بودم.

مادر پسر مرا از دست او گرفت و خاک هایم را تکاند و دوباره به دست پسرش داد و در حالی که او را سرزنش می کرد هر سه به طرف خانه راه افتادیم.

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده