انشا درباره سرگذشت یک مداد سیاه از زبان خودش

انشا خواندنی و زیبا در مورد سرگذشت مداد سیاه از زبان خودش برای دانش آموزان پایه هشتم

انشا درباره سرگذشت یک مداد سیاه از زبان خودش
انشا درباره سرگذشت یک مداد سیاه از زبان خودش

مغازه از دختر ها و پسر های کوچکی که با مادر و یا پدرشان برای خرید لوازم مدرسه آمده بودند پر شده بود، من در کنار مداد های دیگر درون جعبه ی کوچک بودم و هر لحظه آرزو می کردم این بار که صاحب مغازه دستش را برای برداشتن مداد دراز می کند مرا انتخاب کرده و به دست یکی از آن بچه ها بدهد.

در همین فکر ها بودم که نگاه خیره ای را حس کردم، سر بلند کردم و دیدم پسر کوچکی با چشم های درشت و سیاهش به من زل زده، پسر به پدرش اشاره کرد و گفت: من این مداد رو می خوام.

از شادی در پوست خود نمی گنجیدم، پدر به مغازه دار اشاره کرد و پسر در حالی که لبخندی به پهنای تمام صورت داشت مرا با انگشت نشان داد، فروشنده مرا از بین مداد های دیگر برداشت و درون یک پلاستیک پیش دفتر ها و خط کش ها گذاشت و به دست پسر داد.

پسر کوچک با خوشحالی درون پلاستیک را نگاهی انداخت و بعد همگی از مغازه خارج شدیم، چند دقیقه بعد به خانه ی آن ها رسیدیم و این بار پسرک وسایلش را یکی یکی با ذوق نگاه کرد و گوشه ای چید.

چند روز بعد همراه پسر به مدرسه رفتیم و روز اول کلاس بود که او اولین کلماتی که آموخته بود را با من نوشت و من مداد سیاه خوشحالی بودم که حالا می توانستم کلمات و واژه ها را روی کاغذ سپید بنویسم و شریک شادی های پسرک باشم.

با هر نوشته ای که روی کاغذ منتقل می شد من به تراش نیاز پیدا می کردم، آن وقت پسرک با آن دست های کوچک اش تراش را بر می داشت و مرا تراش می کرد.

روز ها گذشت و گذشت و من و پسرک با هم چیز های زیادی آموختیم اما یک روز احساس کردم دیگر به پایان عمر خود نزدیک شده ام، آن روز دیگر آن قدر کوچک شده بودم که از دست تراش هم کاری بر نمی آمد و من مداد سیاهی بودم که پسرک دیگر نمی توانست با آن بنویسد.

پسرک مداد سیاه دیگری خرید اما مرا هم که دیگر عمری برایم نمانده بود را دور ننداخت، او جعبه ی کوچکی درست کرده بود که یادگاری های اولین سال مدرسه اش را درون آن می گذاشت، در یکی از روز ها او با مهربانی مرا درون آن جعبه گذاشت و به سراغ مداد جدیدش رفت.

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده