انشا درباره ماهی و دریا برای کودکان و نوجوانان

انشا خواندنی و زیبا در مورد ماهی و دریا برای کودکان، نوجوانان و دانش آموزان پایه چهارم تا دهم

انشا با موضوع ماهی و دریا
انشا با موضوع ماهی و دریا

درون دریای آبی بیکران، جایی در کنار مرجان ها و شقایق های دریایی خانه ی ماهی کوچک و مادرش بود.

او هر روز صبح چشم باز می کرد و زندگی کردن در دریا را از مادر می آموخت و لحظه هایی را هم با دوستانش به بازی و بازیگوشی می گذراند.

گاهی دسته ای از ماهی های بزرگ و کوچک و لاک پشت ها را می دید که از کنار خانه شان رد می شوند و می گویند از جایی بسیار دور آمده اند و مقصدشان جایی است که او اصلا نامش را تا به حال نشنیده، ماهی کوچک با شنیدن حرف های آنها آن قدر دورشان شنا می کرد و سوال های مختلف می پرسید که همه شان را کلافه می کرد.

برخی از آن ها از دریای دیگری و از جایی بسیار سرد آمده بودند، برخی از رودهای کوچک خود را به آن جا رسانده بودند و برخی دیگر از جایی که نزدیک ساحل بود.

همه ی آن ها ترس مشترکی داشتند و به ماهی کوچک هشدار می دادند که از خانه دور نشود و مراقب خود باشد زیرا چیزی به نام تور ماهیگیری جایی آن بالاها منتظرشان بود و می توانست به زندگی شاد آن ها در درون دریا پایان دهد.

اما ماهی کوچک بازیگوش گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و ترسی در دل نداشت به همین خاطر یک روز بی خبر از مادر شروع کرد به شنا کردن و تا می توانست از خانه دور شد.

او ماهی های رنگارنگ و ستاره های دریایی را در اطراف تماشا می کرد و با هر کدام سخنی می گفت تا دوست تازه ای برای خود پیدا کند.

بعضی از آن ها جواب ماهی کوچک را نمی دادند و بی اهمیت از کنارش رد می شدند اما برخی نیز دورش حلقه می زدند و با کنجکاوی او را می نگریستند و برای دوست شدن با او مشتاق بودند.

ماهی کوچک کناری ایستاده بود و با یک ستاره ی دریایی حرف می زد که یکدفعه یکی از ماهی ها فریاد زد و با گفتن جمله ی فرار کنید از آن جا دور شد.

او بهت زده ایستاد و به توری که نزدیک می شد و ماهی ها را درون خود جای می داد نگاه کرد، انگار دیگر گوش هایش صدای فریاد ماهی ها را نمی شنید.

ماهی کوچک به یاد حرف های مادر و ماهی هایی افتاد که همگی از یک تور و زندان سخن گفته بودند، بال هایش توان حرکت نداشتند و زندگی اش را تمام شده می دید اما یکباره کسی او را با تمام توانش هل داد و از توری که به سمتش می آمد دورش کرد.

ماهی کوچک به خودش آمد و مادرش را که نگران به او چشم دوخته بود را در آغوش گرفت، مادرش در لحظه ی آخر او را از دست تور ماهیگری نجات داده بود، او خوشحال بود و اشک هایش بند نمی آمد.

مادر با باله هایش اشک های او را پاک کرد و گفت باید بیشتر مراقب خود باشد، ماهی کوچک سری تکان داد و حرف های مادر را تایید کرد و بعد هر دو به طرف خانه شنا کردند.

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده