انشا با موضوع گفتگو میان کاکتوس و بادکنک برای کودکان و نوجوانان

انشا خواندنی و زیبا درباره گفتگو میان کاکتوس و بادکنک برای دانش آموزان پایه چهارم تا دهم

انشا درباره گفتگو میان کاکتوس و بادکنک
انشا درباره گفتگو میان کاکتوس و بادکنک

کاکتوس در گوشه ی پنجره درون گلدان خویش آرام و بی صدا نشسته و هیاهوی خانه را تماشا می کرد، جشن تولدی بر پا بود و بادکنک صورتی رنگ روی میز شادی کنان این طرف و آن طرف می رفت.

کودکی بادکنک را برداشت و به بالا پرتاب کرد بادکنک چرخید و کنار گلدان کاکتوس فرود آمد و صدای خنده اش در گوش کاکتوس طنین انداز شد، کاکتوس همین که بادکنک خواست به او نزدیک شود سعی کرد خودش را جمع کند تا مبادا تیغ های تیز و برنده اش بادکنک را بریده و خرابش کند.

بادکنک که جوان بود و نمی دانست برخورد با تیغ های کاکتوس چه بلایی بر سرش می آورد با دیدن عکس العمل کاکتوس خندید و گفت: چه شده کاکتوس می ترسی که سعی می کنی خودت را از من دور کنی؟

کاکتوس هم خندید و گفت: من از تو نمی ترسم بلکه تو باید از من بترسی، نمی دانی برخورد با تیغ های من چه بلایی بر سر تو می آورد.

بادکنک مغرورانه گفت: مثلا چه بلایی؟ بعد دوباره خندید و به دست کودک بازیگوش به هوا پرتاب شد.

کمی که گذشت بادکنک درست در جایی که گلدان کاکتوس قرار داشت فرود آمد و در همان لحظه فریاد بلندی کشید و کوچک و کوچک تر شد و همان جا روی تیغ های کاکتوس ماند.

کاکتوس هر چه سعی کرده بود خود را از بادکنک دور کند موفق نشده بود و بادکنک بالاخره با تیغ او برخورد کرده بود.

صدای گریه ی کودک می آمد و بادکنک هم از ترس زبانش بند آمده بود، کاکتوس به بادکنک گفت: دیدی چه بلایی سرت آمد؟

بادکنک نگاهی به تنش که به دست تیغ های کاکتوس شکافته شده بود انداخت و قطره های اشک از گوشه ی چشم هایش سرایز شد بعد سری تکان داد و گفت: بله حق با تو بود.

کاکتوس هم بی نهایت غمگین بود زیرا که هیچ وقت دلش نمی خواست این بلا را سر بادکنک بیاورد پس سرش را پایین انداخت تا دیگر نگاهش با نگاه غم زده ی بادکنک برخورد نکند.

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده