معنی و داستان کوتاه ضرب المثل از ماست که بر ماست

در ادامه این مطلب با معنی، مفهوم و ریشه ضرب المثل از ماست که بر ماست بیشتر آشنا خواهید شد. با پرشین استار همراه باشید؛

ریشه ضرب المثل از ماست که بر ماست
ریشه ضرب المثل از ماست که بر ماست

ضرب المثل «از ماست که بر ماست» یعنی خودمان مسئول اشتباهاتمان هستیم و اگر ضرر و زیانی به ما رسیده است به خاطر اشتباهات خودمان بوده و نمی توانیم به خاطر این ضرر و زیان دیگران را مقصر بدانیم.

این ضرب المثل زمانی به کار می رود که به خاطر اشتباه، بی فکری و یا بی دقتی یک فرد، اتفاق و یا دردسر بزرگی ایجاد شود و فرد در انتها به خود یادآوری کند که علت این دردسر، اشتباهات خودش بوده است.

همچنین در مواردی که ضرر و زیان و یا صدمه ای از طرف نزدیکان به شخصی برسد آن شخص این ضرب المثل را به کار می برد.

به طور کلی ضرب المثل «از ماست که بر ماست» تلنگری است تا بیشتر به کارها و تصمیم هایی که می گیریم فکر کنیم، مسئولیت هایی که بر دوش داریم را به خوبی انجام دهیم و سطح انتظار خود را از دیگران به پایینترین حد ممکن برسانیم زیرا پر رنگترین نقش در شکست و پیروزیمان در زندگی، نقش خودمان است.

همچنین در هنگام بروز مشکلات نیز به جای مقصر دانستن دیگران و سرزنش آن ها اشتباهات خود را بپذیریم زیرا از عقل و درایتی که خداوند در اختیار ما قرار داده استفاده نکرده ایم و بعد از پذیرش اشتباهاتمان نیز تلاش کنیم تا آن ها را اصلاح کرده و از تکرار اشتباه جلوگیری کنیم.

ریشه و داستان ضرب المثل از ماست که بر ماست

دو داستان برای این ضرب المثل ذکر شده است، داستان اول مربوط به شعری از ناصر خسرو قبادیانی می باشد که به این شرح است:

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
وَاندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستیِ بال نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه رویِ جهان زیر پر ماست،
بر اوج چو پرواز کنم، از نظر تیز
می‌بینم اگر ذرّه‌ ای اندر تک دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشّه بجنبد
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه برخاست
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضای بد بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز
وز ابر مر او را به سوی خاک فرو کاست
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پرِ خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا: «عجب است این که ز چوب است و ز آهن
این تیزی و تندیّ و پریدن ز کجا خاست؟!»
زی تیر نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»

عقابی در آسمان پرواز می کرد تا شکاری را پیدا کند، اما کمی از پروازش نگذشته بود که با دیدن اوج گرفتن و پروازش و شکوه بالهایش به خود گفت: چه زیبا و باشکوه هستم و از این نقطه که پرواز می کنم تمام زمین دیده می شود و هیچ چیزی حتی اگر کوچک هم باشد از چشم های تیزبین من دور نخواهد ماند.

عقاب در همین فکرها بود و مغرورانه پرواز می کرد که احساس کرد تیری در بالش فرو رفت و او را بر زمین انداخت.

عقاب روی زمین افتاد و ناامیدنه گفت: «شگفتا!!! این تیر ساخته شده از چوب و آهن از کجا و چطور به طرفم پرتاب شد؟!!

بعد سر را چرخاند و تیر را نگاه کرد، تیر از چوب و آهن نبود و از پر عقاب ساخته شده بود.

او این بار با خود گفت: چگونه می توانم کسی دیگر را مقصر بدانم …. مقصر اتفاقی که برای من افتاد خودم و غرور و خودخواهی ام بود.

داستان دوم

داستان دوم مربوط به حکایت بخت النصر است که در کتاب ضرب‌المثل های مصطفی رحماندوست به نگارش درآمده است:

در شهری رسم بود که هر وقت پادشاه می مرد یک شاهین سپید شکاری را به پرواز در می آوردند و آن شاهین روی شانه ی هر کس که می نشست آن فرد را به عنوان پادشاه جدید انتخاب می کردند.

روزی پادشاه شهر مرد و مردم طبق رسم شاهین را پرواز دادند و شاهین هم روی شانه ی فردی جوان به نام «بخت‌ النصر» نشست.

بخت‌ النصر فردی بود که در زمان کودکی پدر و مادر خود را از دست داده بود و او از شیر گرگ ماده‌ ای تغذیه کرده بود، افراد دانای شهر هم به همین خاطر بخت النصر را انسانی بد ذات می دانستند که پادشاه خوبی نخواهد شد.

اما مردم به خاطر آداب و رسومی که داشتند پذیرفتند که بخت النصر پادشاه شود و او نیز بعد از رسیدن به تخت شاهی تا می توانست به مردم ظلم می کرد و به شهرهای اطراف حمله می کرد و جنگ راه می انداخت و بعد از مردم می پرسید که من ظالم هستم یا خدا؟ خدا مرا نصیب شما کرده است پس او ظالم تر است.

مردم هم جوابی نداشتند زیرا هر چه پاسخ می دادند به عنوان اهانت به پادشاه تلقی می شد و در جا کشته می شدند.

در یکی از روزها بخت النصر تصمیم گرفت به شهر هگمتانه حمله کند، در همان وقت جوانی یک شتر و بز را برداشت و به حضور بخت النصر رفت و به او گفت: مردم هگمتانه ریش سفید شهر خود را فرستاده اند تا جواب سوال های شما را بدهد.

بخت النصر از حرفهای جوان متعجب شد اما جوان باز ادامه داد: در شهر ما بزرگتر و ریش سفیدتر از بز وجود ندارد، شما متوجه زبان آن ها نمی شوید به همین خاطر من حرف های آن ها را برای شما ترجمه می کنم.

بخت النصر با شنیدن حرف های جوان با حالت مسخره ای سوال کرد: خوب پس از ریش سفید شهرت بپرس من ظالم تر هستم یا خدا؟

جوان با صداهای عجیب و غریبی شروع به صحبت با بز و شتر کرد و بعد انگار که منتظر جواب آن دو حیوان است گوشش را نزدیک دهان بز و شتر برد بعد از چند دقیقه به بخت النصر گفت: ای پادشاه، بزرگ شهر ما جواب داده است که نه شما ظالم هستید و نه خدا، ظالم خود ما هستیم که علت این بلاهاییم، از ماست که بر ماست، ما به جای این که با مشورت و فکر کردن پادشاه خود را انتخاب کنیم عقلمان را به یک شاهین سپردیم و حالا در این بدبختی گرفتار هستیم.

در ادامه بخوانید : ریشه ضرب المثل باد آورده را باد میبرد

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده