گزیده ای از بهترین و زیباترین اشعار خاقانی

در این مطلب زیباترین و ناب ترین اشعار خاقانی شروانی در مورد خدا، روزگار و عشق به همراه گلچین بهترین شعرهای عاشقانه خاقانی ارائه شده است. با پرشین استار همراه باشید؛

گزیده اشعار زیبای خاقانی
گزیده اشعار زیبای خاقانی

بهترین اشعار کوتاه خاقانی

دل من آرزوی وصل می کند چه کنم؟
که آرزوی من این است و آرزوی تو نه

*****

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

*****

عشق تو قضای آسمانی است
وصل تو بقای جاودانی است
در سایه ی زلف تو دل من
همسایهٔ نور آسمانی است

*****

به مهرت خوش نیَم، دانم که از مهرِ تو کین خیزد

*****

خطا کردم که دادم دل به دستش
پشیمان باد عقلم زین خطا ها

*****

در جهان هیچ سینه بی‌ غم نیست
غمگساری ز کیمیا کم نیست

*****

ﻧﺎزﯾﺴﺖ ﺗﻮ را در ﺳﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﻧﮑﻨﯽ..داﻧﻢ
دردی ﺳﺖ ﻣﺮا در دل ﺑﺎور ﻧﮑﻨﯽ داﻧﻢ..

*****

روی تو چون نو بهار جلوه گری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند

*****

بر دیده ره خیال بستی
در سینه به جای جان نشستی
وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی

*****

با نجابت بغض ها را در گلو حل کرده ام
مثل ابرم, زود میگیرد رگِ بارانی ام

*****

اشعار کوتاه خاقانی در مورد عشق
اشعار کوتاه خاقانی در مورد عشق

گلچین رباعیات خاقانی

ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت
پای آبله در کوی بلا جوئیمت
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت
در هر وطنی جدا جدا جوئیمت

*****

بی زحمت تو با تو وصالی است مرا
فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا
در پیش خیال تو خیال است تنم
پیوند خیال با خیالی است مرا

*****

عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را
چشم سیه مست تو بیرون آورد
از صومعه بایزید بسطامی را

*****

از عشق بهار و بلبل و جام طرب
گل جان چمن بود که آمد بر لب
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب
جان چمن و جان چمانه بطلب

*****

سوزی که در آسمان نگنجد دارم
وان ناله که در دهان نگنجد دارم
گفتی ز جهان چه غصه داری آخر
آن غصه که در جهان نگنجد دارم

*****

چه آتش و چه خیانت از روی صفات
خائن رهد از آتش دوزخ هیهات
یک شعله از آتش و زمینی خرمن
یک ذره خیانت و جهانی درکات

*****

عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت
غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشت
وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت
نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت

*****

دل خاص تو و من تن تنها اینجا
گوهر به کفت بماند و دریا اینجا
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهی‌ ترم تا اینجا

*****

قطعات زیبای خاقانی

به خدایی که در ره عدلش
بندگان را هزار آفت‌ هاست

که مرا بی‌ لقای خدمت او
زندگانی کثیف و نازیباست

که به دل پیش خدمتم دایم
گرچه اندر میان مسافت‌ هاست

*****

زیان تو در سود دانستن است
توان تو در ناتوانستن است

ندانم سپر ساز خاقانیا
که نادانی اکسیر دانستن است

*****

بهترین اشعار خاقانی
بهترین اشعار خاقانی

زندگی خفتگی است خاقانی
خفته آگه به یک نفس گردد
این همه کارهای پهن و دراز
تنگ و کوته به یک نفس گردد

*****

گنج دانش توراست خاقانی
کار نادان به آب و رنگ چراست؟

نام شاهی به شیر دادستند
پس حلی بر تن پلنگ چراست؟

هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست؟

*****

سپید کار سیه دل سپهر سبز نمای
کبود سینه و سرخ اشک و زرد رویم کرد

بماند رنگش چون داغ گاز ران بر من
مگر مرا ز خم رنگرز برون آورد

*****

من که خاقانیم حساب جهان
جو به جو کرده‌ام به دست خرد

همت من عیار ناکس و کس
دید چون بر محک معنی زد

نیست از ناکسان مرا طالع
آزمودم به جمله طالع خود

هیچ بد گوهرم نگوید نیک
هیچ نیک اخترم نخواهد بد

*****

دل در طلبت چو بند گردد
ترسم که سخن بلند گردد

جانا به خدا توان رسیدن
زلف تو اگر کمند گردد

*****

معروف ترین قصیده های خاقانی

تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداد

دفتر آز از بر من بر گرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد

خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد

نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد

تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد

این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربه‌ ها اوفتاد

کافرم ار ز آدمیان دیده‌ ام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد

این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد

*****

خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد

آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دل‌ ها ز وفا پاک شد

سینه ی ما کوره ی آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد

گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد

افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد

رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد

*****

اکنون که گشاد گل گریبان
دست من و دامن گلستان

بی‌ باده ی زر فشان نباشم
چون باد شده است عنبرافشان

خاصه که به هر طرف نشسته است
صد باربد از هزار دستان

از شاخ شکوفه ریز گویی
کرده است فلک ستاره باران

آن رنگ سیاه لاله ماناک
اندر دل مشتری است کیوان

در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان

بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان

با هم گل و سبزه و بنفشه
چون قوس قزح به رنگ الوان

وقت طرب است و روز عشرت
ایام گل است و فصل نیسان

زین پس من و آستین پر زر
خاقانی و آستان جانان

در باغ ثنای صاحب الجیش
چون فاخته ساخته است الحان

فهرست دول موفق الدین
کز خط سعادت اوست عنوان

عبد الغفار کز کمالش
در کتم عدم گریخت نقصان

بر نطع جلال نه فلک را
شش ضربه دهد ز قدر و امکان

ارجو که مرا به دولت او
دشوار زمانه گردد آسان

*****

شعرهای عاشقانه خاقانی شروانی
شعرهای عاشقانه خاقانی شروانی

گزیده غرلیات خاقانی

ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها

در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ ها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها

آلوده به خونابه ی هجر تو روان‌ ها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها

وی مهره ی امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها

کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها

*****

گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا
از بلای عشق او روزی امانستی مرا

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی
کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا

گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من
زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا

بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا

آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم
گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا

مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من
گر به کوی او محل پاسبانستی مرا

*****

خاک شدم در تو را آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری

از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختم
پرده روی تو شدم پرده من چرا دری

وصل تو را به جان و دل می‌خرم و نمی‌دهی
بیش مکن مضایقه زانکه رسید مشتری

گه به زبان مادگان عشوه خوش همی دهی
گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری

عشق تو را نواله شد گاه دل و گهی جگر
لاغر از آن نمی‌شود چون بره دو مادری

کیسه هنوز فربه است از تو از آن قوی دلم
چاره چه خاقنی اگر کیسه رسد به لاغری

گرچه به موضع لبت مفتعلن دوباره شد
بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوری

*****

کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت

کار، صعب آمد به همت برفزود
گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت

در زمانه کار کار عشق توست
از سر این کار نتوان درگذشت

کی رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بیست میدان درگذشت

فتنهٔ عشق تو پردازد جهان
خاصه می‌داند که سلطان درگذشت

جوی خون دامان خاقانی گرفت
دامنش چه، کز گریبان درگذشت

*****

لب جانان دوای جان بخشد
درد از آن لب ستان که آن بخشد

عشق میگون لبش به می ماند
عقل بستاند ارچه جان بخشد

دیت آن را که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد

عاشق آن نیست کو به بوی وصال
هستی خود به دلستان بخشد

عاشق آن است کو به ترک مراد
هرچه هستی است رایگان بخشد

دو جهان را دو شاخ گل داند
دسته بندد به دلستان بخشد

شه سواری است عشق خاقانی
کز سر مقرعه جهان بخشد

در ادامه بخوانید : اشعار نظامی گنجوی

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده