انشا زیبا و خواندنی در مورد بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران برای نوجوانان و دانش آموزان پایه چهارم تا دهم
این حکایت از کتاب بهارستان به قلم عبدالرحمن جامی می باشد که در مهارت های نوشتاری پایه هفتم صفحه ی ۳۶ آمده است.
متن حکایت
«روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت، بیرون رفتیم. چون در جایی خرم، جای گرفتیم و سفره انداختیم، سگی از دور دید و خود را نزدیک ما رسانید. یکی از دوستان، پاره سنگی برداشت و آن چنان که نان پیش سگ اندازند، پیش وی انداخت. سگ، سنگ را بوی کرد و بیتوقف بازگشت.
سگ را صدا کردند؛ اما التفات نکرد. یکی از انان گفت: «می دانید که این سگ چه گفت؟»
گفت: «این بدبختان از بخیلی و گرسنگی سنگ میخورند. از خوان و سفره ایشان چه توقع می توان داشت.»
بازنویسی
در یکی از روزهای فصل بهار که هوا بسیار خوب و دلپذیر بود برای تماشای زیبایی های دشت و صحرا و تفریح با جمعی از دوستان بیرون رفتیم. در یک جای سرسبز و زیبا زیرانداز انداختیم و نشستیم و بعد از پهن کردن سفره، مشغول خوردن غذا شدیم. در همین حال سگی گرسنه از دور ما را دید و به طرفمان آمد تا بلکه ما غذایی به او بدهیم، اما یکی از دوستان تکه سنگی برداشت و مانند اینکه بخواهد نانی را جلوی سگ بیندازد، آن را جلوی سگ پرتاب کرد. سگ هم آن سنگ را کمی بو کشید و فهمید که غذا نیست بعد از همان راهی که آمده بود برگشت. بقیه افرادی که دور سفره بودند از این کار دوستمان ناراحت شدند و سگ را صدا زدند که برگردد و برایش غذایی بیندازند. اما سگ توجهی به آن ها نکرد و به راه خود ادامه داد.
یکی از افراد دور سفره گفت: می دانید این سگ با رفتارش چه چیزی را به ما گفت؟
او گفت: این بدبخت ها آنقدر بخیل و خسیس هستند که خودشان سنگ می خورند من چه توقعی می توانم از سفره و غذای آن ها داشته باشم؟! از ایشان چیزی به من نمی رسد بهتر است بروم و جای دیگری دنبال غذا بگردم.