انشاهای ادبی و زیبا در مورد توصیف یک صبح برفی و سرد زمستانی

زیباترین انشاهای ادبی و عادی درباره توصیف و خاطره یک صبح برفی زمستانی و متن ادبی در مورد یک صبح سرد و برفی زمستان 

انشا در مورد یک روز سرد و برفی زمستانی
انشا در مورد یک روز سرد و برفی زمستانی

انشا درباره توصیف یک صبح برفی

چقدر حس خوبی دارد در یک شب برفی که هوای بیرون سرد است در رختخوابت دراز کشیده باشی، مدام به این فکر کنی که چقدر برف باریده و آیا برف به زمین نشسته است یا نه و همین فکر بارها تو را کنار پنجره بکشاند تا خیالت راحت شود که هنوز برف می بارد.

یعنی فردا که بیدار می شوی با چه صحنه ای روبرو خواهی شد؟ یعنی مدرسه ها تعطیل می شود؟ و … در حالی که این فکرها مقابل ذهنت رژه می روند آرام آرام به خواب می روی.

صبح روز بعد گویی منتظر اتفاق بزرگی هستی ناگهان از خواب می پری و اولین فکری که مثل برق از ذهنت می گذرد برف است! یعنی چقدر برف باریده؟ آیا زمین سفیدپوش شده؟ آیا مدرسه تعطیل است؟

و ناخودآگاه به پشت پنجره می دوی و منظره ای که می بینی به قدری هیجان انگیز است که باورش نمی کنی. برف تمام حیاط خانه را پوشانده است و صدای مادر به گوشت می رسد که: “چرا زود بیدار شدی؟ مدرسه تعطیله!”

به سرعت باد صبحانه ات را می خوری و شروع به پوشیدن لباس هایت می کنی، مگر می شود چنین صبح فوق العاده ای را با خوابیدن و ماندن در خانه از دست داد.

کاپشن، شلوار گرم، کلاه، دستکش و دست آخر شال گردنت را دور گردن می اندازی طوری که تنها دو چشم که از هیجان برق می زند از پشت این همه لباس دیده می شود.

قدم به حیاط می گذاری. برف روی زمین، درختان خشک، دیوارها و همه جا را پوشانده و در قسمت هایی که هیچ ردپایی در آن ها نیست ارتفاع برف به یک متر هم می رسد. پدر را می بینی که در حال پارو کشیدن زمین است تا بتواند راهی باز کند.

لبخندی به پهنای صورت می زنی و وارد کوچه می شوی. کوچه بسیار خلوت است، گویا همسایه ها هنوز خواب هستند و خبر از برفی که از دیشب تا صبح بر سرشان باریده ندارند!

درختان خشک که گویی از بار سنگین برف روی دوش خود خسته هستند کمی خم شده اند و چند گنجشک کوچک که پر و بال آن ها در سرما پف کرده در گوشه ای جمع هستند.

به سمت خیابان می روی. جمعیت بیشتری در خیابان رفت و آمد می کنند، مردی که به سرعت از کنارت می گذرد و وارد نانوایی می شود، مادری که به همراه بچه هایش آن سوی خیابان مشغول درست کردن آدم برفی هستند، پسر بچه هایی که روی برف ها سر می خورند و شاد و خوشحال این سو و آن سو می دوند، همه این ها را در حالی که آهسته در برف ها قدم می زنی می بینی و لذت می بری از این همه هیجان.

دلت دویدن و شادی در میان برف ها می خواهد، دلت می خواهد گلوله های برف را به این سو و آن سو پرتاب کنی، آدم برفی بزرگی به اندازه خودت درست کنی و … اما همه این ها به تنهایی لطفی ندارد، سریع دست به کار می شوی، شماره تک تک دوستانت را می گیری و برای یک ساعت بعد با آن ها قرار می گذاری، زیرا قرار است امروز به بهترین و خاطره انگیزترین روز برفی زندگی ات تبدیل شود.

انشا ادبی درباره صبح برفی

برف های سپید و ریز، نرم و آهسته از آسمانی که ابرها از هر طرف دوره اش کرده اند رقص کنان جاری می شوند و بی صدا بر زمین بوسه می زنند، بوسه ای که سرمایش داغی تابستان و طراوت بهار را یک جا به زمین منتظر هدیه می دهد و زمینی که نه ماه است انتظار می کشد …

شب برفی می گذرد و صبح سپید پوش از راه می رسد، قدم به خیابان می گذارم و از آن چه دیشب بر سر دنیا آمده در شگفت می مانم. برف چه کرده با در و دیوار طبیعت، در سکوتی حیرت زده به تماشای شاهکاری می نشینم که حاصل یک شب بارش پیوسته برف است.

آری! آسمان بی شک اوج دست و دلبازی اش را به خرج داده و زمین نیز با آغوشی باز از آن استقبال کرده است.

دلم لک زده بود برای این منظره با شکوه، برای صبحی که از خواب بیدار شوم و دنیا همچون بانویی سپید پوش به من لبخند بزند، که همچون کودکی که صبح روز تولدش است از شادی در پوست خود نگنجم و بی اختیار در برف ها بچرخم و برقصم و پایکوبی کنم این صبح زمستانی را و سجده شکر بر زمینی بزنم که خداوندش عظمتی به وسعت آسمان و رحمتی به قامت همه دنیاها دارد.

صبح برفی زمستانی به قشنگی یک طلوع فرح بخش بهاری، طراوت یک شب خنک تابستانی و شکوه یک عصر دل انگیز بارانی در دل پاییز است، نمی توان عاشقش نبود، نمی توان ستایشش نکرد، نمی توان بی احساس از کنارش گذشت ..

انشا در مورد یک روز برفی را توصیف کنید

روز سردی بود، این را می شد از سرمایی که خود را از درز های پنجره به داخل خانه می رساند فهمید، از پنجره که نگاه می کردم دل دل کردن ابر ها را برای بارش برف می دیدم دلم می خواست در این هوای دل انگیز کمی قدم بزنم پس لباس گرمی پوشیدم و قدم به کوچه گذاشتم.

طول کوچه را پیمودم و چند دقیقه ای نگذشته بود که دانه های ریز برف در هوا پراکنده شدند، به خیابان رسیدم و زیر درخت هایی که فقط تعداد اندکی برگ زرد و نارنجی بر تن شان مانده بود به راه خود ادامه دادم.

حالا آن دانه های ریز برف تبدیل به برف های درشت شده بودند و به تندی از آسمان بر زمین فرود می آمدند و روی درختان، ماشین ها، خیابان، و هر چه روی زمین بود را می پوشاندند.

هر لحظه بارش برف بیش تر و بیش تر می شد و رخت سپید بر تن زمین می پوشاند، گذر ماشین ها و آدم ها با احتیاط بود تا از سر خوردن در امان بمانند.

من نیز قدم های خود را آهسته بر می داشتم و از شادی و هیجان دیدن برف به عابران لبخند می زدم.

پس از کمی پیاده روی بالاخره زیر بارش بی امان برف ایستادم و از دکه ای که سماور بزرگی کنارش بود چای خریدم، لیوان داغ را میان دو دستم که از سرما بی حس شد بود گرفتم تا دست هایم گرم شوند و بخار چای داغ را تماشا کردم که برف ها را میانه ی راه آب می کرد.

حالا دست هایم گرم شده بودند و لذت خوردن چای گرم در آن هوای سرد سرما را از یادم برده بود از پارک روبرو صدای خنده و هیاهوی چند نفری می آمد که برای برف بازی خود را به آن جا رسانده بودند.

لحظاتی بعد بارش برف قطع شد، هنوز من همان جا کنار دکه ایستاده بودم و به آدم هایی که با لباس های گرم و رنگارنگ شان برای بازی به پارک می رفتند نگاه می کردم.

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده