انشا درباره تصویری از صندوقچه مادربزرگ برای کودکان و نوجوانان

انشا خواندنی و زیبا در مورد تصویری از صندوقچه مادربزرگ برای کودکان، نوجوانان و دانش آموزان پایه چهارم تا دهم

انشا درباره تصویری از صندوقچه مادربزرگ
انشا درباره تصویری از صندوقچه مادربزرگ

امروز به خانه ی مادربزرگ آمدم و از همان لحظه ی ورود در ذهنم تصویری از صندوقچه ی مادر بزرگ شکل گرفت که یک بار در کودکی آن را دیده بودم.

آن روز من کودک بازیگوشی بودم که بی اجازه وارد اتاق مادر بزرگ شدم و او را دیدم که صندوقچه ی کوچکش را از کمد بیرون کشیده و از مرور خاطراتش چشم هایش پر از اشک شده است اما مادر بزرگ با دیدن من سریع اشک هایش را پاک کرد و صندوقچه را گوشه ای پنهان کرد و سپس با لبخند مرا که با کنجکاوری درون کمد را نگاه می کردم از اتاق بیرون آورد، بعد از آن روز دیگر آن صندوقچه را ندیدم.

امروز باز هم به یاد آن صندوقچه افتادم و هر چه سعی کردم آن تصویر را از یاد ببرم موفق نشدم.

مادر بزرگ کنار پنجره روی صندلی اش نشسته بود و بافتنی می بافت، او را تماشا کردم و بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم از او پرسیدم مادر بزرگ چه چیزی درون آن صندوقچه ای است که در کمد پنهان کرده ای ؟

او دستی به عینکش برد و آن را جابجا کرد و بعد در حالی که از تعجب چشم هایش گرد شده بودند پرسید: کدام صندوقچه؟

لبخندی زدم و گفتم: مادر بزرگ خودت می دانی کدام صندوقچه را می گویم… سعی نکن از من پنهان کنی اگر یادت باشد من در زمان کودکی آن صندوقچه را دیده ام، آن صندوقچه را نشانم بده.

مادر بزرگ متوجه شد که این بار نمی تواند از دست من خلاص شود پس بدون این که مخالفت کند بلند شد و به طرف اتاق رفت و بعد صدایم کرد و گفت: مگر نمی خواستی بدانی درون صندوقچه چیست؟

جواب دادم: بله بله می خواستم و بعد به طرف اتاق رفتم و مادر بزرگ را دیدم که صندوقچه ی قدیمی چوبی را از میان لباس ها بیرون آورد و در آن را گشود.

درون صندوقچه یک انگشتر با نگین فیروزه قرار داشت، او انگشتر را برداشت و بعد در حالی که آه می کشید به دستم داد و گفت: “این تنها یادگار پدر بزرگ توست، نشانه ی عشق من و او همین انگشتر فیروزه بود.” مادر بزرگ این جمله را گفت و با این که سال ها از رفتن پدر بزرگ می گذشت به یاد او و لحظه های خوبی که کنارش داشت اشک هایش سرازیر شد.

خجالت زده از این که باعث ناراحتی اش شدم انگشتر را از او گرفتم و درون صندوقچه گذاشتم اشک هایش را پاک کردم و بوسیدمش و گفتم: این صندوقچه تصویر عشق است، ممنونم که این عشق را با من در میان گذاشتی.

او لبخند زد و مرا در آغوش گرفت بعد صندوقچه را درون کمد گذاشت و با هم از اتاق بیرون آمدیم.

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده