انشا خواندنی و زیبا در مورد گفتگوی میان بلوط و سنجاب برای دانش آموزان پایه چهارم تا دوازدهم
بلوط کوچکی زیر سایه ی درختش افتاده بود و اطراف را تماشا می کرد، از آن طرف تر سر و صدای سنجاب ها می آمد و بلوط منتظر بود که ببیند قسمت کدام یک از آن سنجاب ها می شود.
کمی که گذشت سر و صدا کم شد و سنجاب ها هر کدام به طرفی رفتند، یک سنجاب قهوه ای رنگ با آن دم پشمالو قدم زنان به طرف بلوط آمد و با دیدن او دمی تکان داد و لبخندی زد.
سنجاب که از پیدا کردن بلوط خوشحال بود، دوید و او را در آغوش گرفت و بعد گفت: بلوط عزیزم حالا تو را به خانه ام می برم و ذخیره ات می کنم.
بلوط تکانی به خود داد، سرفه ای کرد و گفت: “کمی آروم تر خفه شدم”، سنجاب از این که می دید بلوط حرف می زند شگفت زده شد، او را کمی از خودش دور کرد و جلوی چشم هایش که از تعجب گرد شده بودند گرفت و گفت: تو هم حرف می زنی؟؟!!!
بلوط از دیدن قیافه ی بهت زده ی سنجاب خنده اش گرفت و قهقه ای زد و پاسخ داد: مگه تو خودت حرف نمی زنی؟
سنجاب گفت: چرا، اما من یک سنجاب هستم.
بلوط گفت: در دنیای تو سنجاب ها می تونن حرف بزنن و بلوط ها نه؟! این چه دنیاییه؟
سنجاب کمی فکر کرد و بعد جواب داد: خوب من قبل از تو بلوطی ندیده بودم که حرف زدن بلد باشه یا حداقل بتونه با ما سنجاب ها حرف بزنه.
بلوط گفت: حالا که می بینی من خوب حرف های تو را می فهمم، حتی از خودت هم بهتر.
سنجاب سری تکان داد و بعد همانطور به بلوط خیره شد، بلوط به او گفت: هی سنجاب! تو میخوای منو به عنوان غذا بخوری؟
سنجاب با تردید گفت: می خواستم، اما حالا …. حالا که فهمیدم تو مثل ما حرف می زنی دیگه نمی دونم چیکار کنم!
بلوط گفت: خوب به نظر من با هم به خانه ی تو بریم و من مهمون خونه ات باشم اما نه به عنوان غذا بلکه به عنوان یک دوست.
سنجاب از پیشنهاد بلوط خوشش آمد و در حالی که او را در دست هایش حمل می کرد به طرف خانه ی کوچکش حرکت کرد.