انشا درباره صحبت مترسک و گنجشک ها برای دانش آوزان پایه ی یازدهم

انشا زیبا و خواندنی درباره صحبت مترسک و گنجشک ها برای دانش آموزان پایه یازدهم

انشا درباره صحبت مترسک و گنجشک ها
انشا درباره صحبت مترسک و گنجشک ها

گنجشک ها در اطراف درخت های دور مزرعه پرواز می کردند و جرأت وارد شدن به مزرعه را نداشتند، آن ها مترسکی را می دیدند که دست های چوبی اش را باز کرده و با کلاهی حصیری روی پای چوبی اش ایستاده بود.

مترسک نیز گنجشک های کوچک را می دید که چگونه هیبت چوبی و لباس های پاره اش ترس به جان آن ها انداخته است و لبخندی از رضایت روی لب هایش می نشست، او می دانست که کارش همین است، دور کردن پرندگان از مزرعه تا به محصولات مزرعه آسیب نزنند.

مترسک در همین فکر ها بود که به یکباره گنجشک ها با هم به پرواز درآمدند هیاهوی شان سکوت مزرعه را به هم زد، بعد دید که چند گنجشک به طرفش می آیند و آن ها آن قدر نزدیک و نزدیک تر شدند که بالاخره روی دست های چوبی اش فرود آمدند و به چهره اش خیره شدند.

یکی از گنجشک ها بالی زد و دور سر مترسک پرواز کرد و دوباره روی دست چوبی او نشست، مترسک هر چه خواست تکانی بخورد و آن ها را از خودش دور کند نتوانست دست های چوبی اش را حرکت دهد و گنجشک ها حالا دیگر بدون ترس روی دست هایش جا خوش کرده بودند.

او با عصبانیت به آسودگی گنجشک ها نگاه کرد و گفت: از روی دست هایم بلند شوید و جای دیگری بنشینید مگر نمی بینید من کار دارم؟!

همین که حرف مترسک تمام شد گنجشک ها همگی با هم زدند زیر خنده و بعد صدای جیک جیک شان بلند شد، یکی از گنجشک ها سرش را نزدیک صورت مترسک برد و گفت: تا الان فکر می کردیم تو ترسناک ترین موجود این جا هستی، حتی از گربه ها هم ترسناک تر … اما حالا می بینیم که کاری از دستت بر نمی آید، ما روی دست هایت نشسته ایم و تو تنها کاری که می توانی انجام دهی این است که بخواهی با خشم ما را از این جا دور کنی.

مترسک با ناراحتی به مزرعه خیره شد اما می دانست که غم خودش و شادی گنجشک ها طولی نمی کشد و باد با آمدنش دوباره شکوهش را به او بازگردانده و ترس به دل گنجشک ها می اندازد.

چند دقیقه ای نگذشته بود که باد شروع به وزیدن کرد، لباس های مترسک تکان خورد و چند زنگوله که صاحب مزرعه به لباس های مترسک آویزان کرده بود به صدا در آمد، دست های چوبی و بدنش نیز به حرکت درآمد، گنجشک ها با دیدن تکان های مترسک و صدایی که تمام مزرعه را به وحشت انداخته بود با اضطراب به اطراف می نگریستند و حالا دست های چوبی مترسک را جایی نا امن می دانستند.

مترسک با دیدن تشویش گنجشگ ها خنده ای کرده و گفت: گنجشک های کوچک پس شجاعت تان کجا رفت؟

گنجشک ها پاسخی نداشتند و تنها هدف شان دور شدن از مترسک بود پس همگی با هم از روی دست های او بلند شدند و دوباره به درخت های اطراف مزرعه پناه بردند.

مترسک نیز با دیدن این صحنه و از این که باز هم در نظر گنجشک ها ترسناک به نظر می رسید تبسمی کرد و با غرور به مزرعه خیره شد.

🔥 فال امروزتو خوندی؟

فالم رو نشون بده